کلمات کلیدی: کوری ٕ ژوزه ساراگوما ٕ
«کوری» یک رمان خاص است؛ یک اثر تمثیلی، بیرون از حصار زمان و مکان؛ یک رمان معترضانهی اجتماعی ـ سیاسی، که آشفتگی اجتماع و انسانهای سردرگم را در دایرهی افکار خویش و مناسبات اجتماعی تصویر میکند. ساراماگو تأکید بر این حقیقت دارد که اعمال انسانی در «موقعیت» معنا میشود و ملاک مطلقی برای قضاوت وجود ندارد. زیرا موقعیت انسان ثابت نیست و در تحول دائمی است. در یک کلام ساده، دغدغهی عمدهی ذهن ساراماگو در این رمان فلسلفی، مسألهی سرگشتگی انسان معاصر یا «انسان در موقعیت» است که از خلال ابعاد و لایههای مختلف و واکنشهای آنان بررسی میشود. از دیگر مایههای اصلی رمان، نقد خشونت و میلیتاریسم، اطاعت کورکورانه، دیکتاتوری، و سیر تاریخی و فراگیر بودن آن است.
در شهری که اپیدمی وحشتناک کوری ـ نه کوری سیاه و تاریک، که کوری سفید و تابناک ـ شیوع پیدا میکند و نمیدانیم کجاست و میتواند هر جایی باشد، خیابانها نام ندارند. شخصیتهای رمان نیز نام ندارند: دکتر، زن دکتر، دختری که عینک دودی داشت، پیرمردی که چشمبند سیاه داشت، پسرک لوچ... سبک و ساختار دشوار رمان، پس از چند صفحه، جاذبهای استثنایی پیدا میکند. نقطهگذاری متن متعارف نیست. امّا در ترجمه، تا حد امکان، سبک نویسنده رعایت شده است. نثر موجز در خلال پاراگرافهای طولانی، پیچیدگیهای روح انسان و مشکلات غامض زندگی را تداعی میکند.
کوری مورد نظر ساراماگو، کوری معنوی است. سازماندهی و قانونمندی و رفتار عاقلانهی خود، به نوعی آغاز بینایی است. ساراماگو کلام پیچیده و چندپهلویش را در دهان تکتک شخصیتهای کتاب، و مخصوصاً در پایان، در دهان زن دکتر گذاشته است: «چرا ما کور شدیم، نمیدانم. شاید روزی بفهمیم. میخواهی عقیدهی مرا بدانی؟ بله، بگو، فکر نمیکنم ما کور شدیم. فکر میکنم ما کور هستیم. کور، امّا بینا. کورهایی که میتوانند ببینند، امّا نمیبینند.»
ساراماگو در «کوری»، تعهد و باور عمیق خود را به عدالت اجتماعی، احترام به خرد و عقل سلیم، همراه با تزکیهی روح و جسم که تنها راه ضمانت پایدار ماندن هر جامعهای است، در غالب یک رمان هنرمندانه و شگفتانگیز به ما ارمغان میدهد.
«کوری» در سال 1995 منتشر شد. ساراماگو میگوید: «این، کوری واقعی نیست؛ تمثیلی است. کور شدن عقل و فهم انسان است. ما انسانها عقل داریم و عاقلانه رفتار نمیکنیم...»
ژوزه ساراماگو، نویسندهی پرتغالی، که بارها نامزد جایزهی نوبل ادبیات شده بود، سرانجام و دیرهنگام ـ در سن 76 سالگی ـ موفق شد در سال 1998 این جایزه را از آن خود و کشورش کند. آثار این رماننویس و شاعر، که به عبارتی رئالیسم جادویی را با انتقادات گزندهی سیاسی میآمیزد، به 25 زبان ترجمه شده است. او بیتردید، نامدارترین شخصیت ادبی پرتغال و نخستین نویسنده از این کشور 10 میلیونی است که به معتبرترین جایزهی ادبی جهان دست یافت. زبان پرتغالی، بهجز کشور پرتغال، در برزیل و در 5 مستعمرهی سابق پرتغال در افریقا، یا به عبارت دیگر توسط 180 میلیون نفر در جهان تکلم میشود. اهدای جایزه به ساراماگو، به بیانی تکریم زبان پرتغالی و وارد کردن این زبان و فرهنگ، به جریان جهانی فرهنگ و ادبیات است.
ساراماگو در سال 1922، در نزدیکی لیسبون، در خانوادهای تنگدست به دنیا آمد و به دلیل فقط نتوانست تحصیلات دانشگاهیاش را به پایان رساند. در یک آهنگری به کار مشغول شد تا بتواند به طور پارهوقت به درسش ادامه دهد.
ساراماگو نخستین رمانش، «کشور گناه»، را در سال 1947 نوشت. امّا 35 سال انتظار کشید تا سرانجام موفقیت ادبی و شهرت، در سال 1982، با انتشار رمان «بالتازار و بلیومندا» به سراغش بیاید. این رمان، داستانی تخیلی است که به دوران «تفتیش عقاید» مربوط میشود و ستیز میان کلیسا و مردم، یا در واقع، میان فرد و حکومت را، که از درونمایههای مورد علاقهی ساراماگو است، به تصویر میکشد. فدریکو فلینی، فیلمساز مشهور ایتالیایی، این رمان را از بهترین کتابهایی که خوانده است نامید.
در طی دیکتاتوری 41 سالهی سالازار در پرتغال بود که ساراماگو به حزب کمونیست پیوست و هر چند هنوز بر سر عقایدش باقی است، گفته است که ادبیات را در خدمت ایدئولوژی به کار نمیگیرد.
در رمان «سالگرد مرگ ریکادو ریس» (1984)، که داستانی سورئالیستی دربارهی یک پزشک شاعر، و به قدرت رسیدن فاشیسم در سال 1936 است، ساراماگو در واقع از هموطنان پرتغالیاش به خاطر سکوت و سکونشان در دوران دیکتاتوری سالازار انتقاد میکند.
ساراماگو تاریخ و باورهای کشورش پرتغال را همواره با دیدی انتقادی نگریسته است. به گفتهی پروفسور کارلوس ریس، استاد ادبیات دانشگاه Coimbra، «او به رویدادها و قهرمانان گذشتهی پرتغال مینگرد و نشان میدهد که رمان قادر است تاریخ را بازنویسی، و ثابت کند که تنها تفسیر، فقط یک متن رسمی تاریخ نیست.»
سبک شاعرانهی ساراماگو، که تخیل و تاریخ و انتقاد از سرکوب سیاسی و فقر را با هم میآمیزد، موجب شده است که او را به نویسندگان امریکای لاتین، به ویژه گابریل گارسیا مارکز تشبیه کنند. امّا ساراماگو منکر این شباعت است و میگوید بیشتر از سروانتس و گوگول تأثیر پذیرفته است. او بر این باور است که ادبیات اروپا، نیازی به تقلید از ادبیات امریکای لاتین ندارد و هر کشوری میتواند از بطن فرهنگش به رئالیسم جادویی خاص خود دست یابد. و هستند منتقدان سرشناسی که آثار ساراماگو را بیش از حد روشنفکرانه میدانند و معتقدند که آثارش با آثار ادبی امریکای لاتین، قابل قیاس نیست. عقاید بحثانگیز و طرز فکر ساراماگو، اغلب با حکومت و افکار عمومی کشورش در تضاد و تقابل بوده است.
اثر جنجالی ساراماگو، «انجیل به روایت عیسی مسیح» بود که در سال 1992 منتشر گردید. وزیر کشور وقت پرتغال، آنچنان از این رمان برآشفت که نام ساراماگو را از فهرست نامزدهای «جایزهی ادبی اروپا» حذف کرد و گفت این رمان، توهین به کاتولیکهای پرتغال است و موجب تفکر تفرقهافکنی در کشور شده است. ساراماگو نیز به نشانهی اعتراض، با همسر اسپانیاییاش پرتغال را ترک گفت و به لانساروت، جزیرهای آتشفشانی از جزایر قناری، به تبعیدی خودخواسته رفت.
ساراماگو هرگز به دنبال شهرتی که جوایز مختلف به همراه میآورد، نبوده و صراحت لهجهاش گاه برخورنده توصیف شده است. «من آدم شکاک و نجوشی هستم و قربان صدقهی کسی نمیروم. نمیتوانم لبخند بزنم، دوره بیافتم، و اشخاص را در آغوش بفشارم و برای خودم دوست بتراشم.»
فرهنگستان سوئد با ستایش از ساراماگو، و اعلام اهدای جایزهی نوبل ادبیات 1998 به وی، گفت: «آثار ساراماگو با تمثیلهای ملهم از تخیل و شفقت و طعنه، ما را بیوقفه وادار به ادراک یک واقعیت فرّار و مبهم میکند.»
برگرفته از سایت سی پورس